کتاب سرمگس2-سرمگس معرکه : پسری بود که توی خانه مگس نگه میداشت. اسمش را گذاشته بود سَرمگس. سَرمگس بلد بود اسم پسر را بگوید: ویززز! روزی از روزها، سَرمگس با ویز رفتش مدرسه. سَرمگس خواندن کلمهها را یاد گرفت. فهمید نقاشی به چی چی میگویند. بعدش وقت ناهار شد. سَرمگس عاشق غذاخوری شد، عاشق ظرفهای کثیف، عاشق تِی بوگندو. عاشقِ سطلهای آشغال. آنجا بود که آشپزخانم را دید. اسمش بود رُز. رُز گفت: «توی آشپزخانهی من، مگس بی مگس.» سَرمگس گفت: رُززز! رُز گفت: «عجب مگس باهوشی! اسمم را بلد است!» رُز برای سَرمگس غذا جورکرد، غذایی با استخوان مرغ و کله ماهیِ خوابانده شده توی شیرِترش. سَرمگس حسابی روشن شد. رئیس رًز اما خوشحال نبود. گفت: «سالن غذاخوری بچهها که نباید پُر از مگس باشد. تو اخراجی!»
0 نظر