کتاب نبرد هیولاها(35)ترا، نفرین جنگل : تام طوفان را با دقت تا لبهی مرداب رنگین کمان و بعد روی زمین سفت هدایت کرد. او دستی برگردن اسب کشید و گفت: «کارت عالی بود.» پاهای طوفان پوشیده از گل و لای بودند. اسب با ناراحتی سرش را تکان داد. نقرهای نیز به دنبال آنها، روی زمین خشک آمد. موهایش پوشیده از خاک و گل بودند، اما با خوشحالی از اینکه روی زمین خشک ایستاده بود، دور خود چرخید و با شادی زوزه کشید. النا گفت: «از اینکه از مرداب بیرون آمدیم، خوشحالم!» تام گفت: « حالا که مورک، مرد مردابی، را شکست دادهایم، یک قدم به درمان و نجات فریا نزدیک شدهایم.» او دستش را روی خورجین طوفان زد؛ جایی که جدیدترین مادهی لازم برای ساختن معجون- شاخهای از گیاهان رونده- قرار داشت. ناگهان هوا تاریک و سرد شد. تام لرزید. او که دیگر مدتی طولانی درکایونیا بود، به خوبی علت آن وضع را میدانست. خورشید پایین میرفت و به زودی شب فرا میرسید. نقرهای زوزهای کشید. تام گفت: «باید جایی را برای اردوی شبانه پیدا کنیم.» تام طوفان را با دقت تا لبهی مرداب رنگین کمان و بعد روی زمین سفت هدایت کرد. او دستی برگردن اسب کشید و گفت: «کارت عالی بود.» پاهای طوفان پوشیده از گل و لای بودند. اسب با ناراحتی سرش را تکان داد. نقرهای نیز به دنبال آنها، روی زمین خشک آمد. موهایش پوشیده از خاک و گل بودند، اما با خوشحالی از اینکه روی زمین خشک ایستاده بود، دور خود چرخید و با شادی زوزه کشید. النا گفت: «از اینکه از مرداب بیرون آمدیم، خوشحالم!» تام گفت: « حالا که مورک، مرد مردابی، را شکست دادهایم، یک قدم به درمان و نجات فریا نزدیک شدهایم.» او دستش را روی خورجین طوفان زد؛ جایی که جدیدترین مادهی لازم برای ساختن معجون- شاخهای از گیاهان رونده- قرار داشت. ناگهان هوا تاریک و سرد شد. تام لرزید. او که دیگر مدتی طولانی درکایونیا بود، به خوبی علت آن وضع را میدانست. خورشید پایین میرفت و به زودی شب فرا میرسید. نقرهای زوزهای کشید. تام گفت: «باید جایی را برای اردوی شبانه پیدا کنیم.»
0 نظر