کتاب نبرد هیولاها(32)مورو، موش غول آسا: هیزم هدیه ای بود که مردم بیابان گرد، پس از نبرد تام با کومودو، شاه مارمولک، به آنها داده بودند. کاکتوس سیاهی که تام به دست آورده بود، سُم های اسب های بیمار آنها را درمان کرده بود. تام به النا گفت: «باید راه بیفتیم. ما نمیدانیم روز چقدر طول می کشد.» او برای ساختن معجون سحرآمیزی که باید با آن مادرش، فریا، را از چنگال ولمال نجات می داد، به داروی بعدی نیاز داشت. درحالی که به مادرش فکر می کرد، غم وجودش را فرا گرفت. فریا، بانوی هیولاهای سرزمین بزرگ گیلدور بود، اما دیگر تمام قدرتش را از دست داده بود. او به خاطر زهر ولمال بیمار و ضعیف شده بود. تام زین اَسبش را بلند کرد. طوفان نزدیک خاکستر آتش شب گذشته ایستاده و سرش را پایین انداخته بود و چرت می زد. در همان نزدیکی نقره ای روی ماسه های سرد خوابیده بود. پشم های ضخیمش بدنش را گرم نگه می داشتند. ناگهان گرگ از جا پرید و زوزه کشید و...
0 نظر