کتاب او یک زن : هجده سالم که بود، عاشق رئیسم شدم... خیلی ساده اعتراف میکنم... چون خیلی زیاد عاشقش شدم ... روز مصاحبه چند نفر رو گلچین کرد که خودش ازشون مصاحبه بگیره... همهشون زیبا به نظر میرسیدن. کلی به خودشون رسیده بودن. من ساده بودم، با همون مانتوی کتون و شلوار جین همیشگیم. نمی?دونم چرا منم بین اونا انتخاب کرد!... نوبت من که رسید کمی استرس داشتم. بچه نبودم. مصاحبههای شغلی زیادی داده بودم و چون پارتی نداشتم رد شده بودم... سرش روی کاغذ بود. موهایش خرمایی. بدون اینکه سرش را بلند کند، گفتم: "مطلقه!" سرش را از روی کاغذ بلند کرد، گفت: "خیلی جوانید!" تازه متوجه شدم چشمانش بین سبز و خاکستری ست و چقدرآشناست! جوان بود. شاید هفت هشتسالی بزرگ?تر از من! گفتم : جوان؟ ممکنه! در فرم نوشت: مطلقه! بچه نبودم. شانزده سالگی؛ از راه دور، مرا به عقد یکی از اقوام پولدار پدری درآورده بودند و بعد، شوتم کرده بودند استرالیا پیش او... وقتی فهمیدند بیمار است و به حد مرگ، زنش را کتک میزند و کارهای دیگری هم میکند؛ به کمک وکیل استرالیایی طلاقم را از اوگرفتند و برم گردادند ایران! یک خانوادهی پنج نفره بودیم و...
0 نظر