کتاب قصه های الهی نامه4(سفر به هندوستان) : در قصه ها اینطور آمده است که روزی از روز ها، عزرائیل به قصر حضرت سلیمان رفت. جوانی به نام شبلی، پیش سلیمان نشسته و مشغول حرف زدن با او بود. مدت ها بود که دلش می خواست نزد حضرت سلیمان برود و در مورد کارهایش با او صحبت کند. حالا این فرصت پیش آمده بود و او سخت مشغول حرف زدن بود. دلش می خواست سلیمانِ پیغمبر نظرش را به او بگوید و راهنمایی اش کند. در همین موقع عزرائیل، هم به قصر سلیمان آمد. سلیمان و جوان را مشغول حرف زدن دید. از جلوی آنها رد شد. نگاهی به جوان انداخت و رفت. شبلی که بی خیال مشغول حرف زدن بود، از این نگاه، گویی زیر و رو شد. حالش دگرگون شد. رنگ از رویش پرید و...
0 نظر