سرخِ سفید» سومین رمانِ «مهدی یزدانیخُرّم» (1358) است. رمانی که از یک باشگاهِ ورزشی کوچک در خیابانِ شانزده آذرِ تهران سالِ 1391 آغاز میشود و میرود به دیماه سالِ 1358. دهها داستان و روایت در این تکهی زمانی اتفاق میافتند که به نحوی باهم ارتباط پیدا میکنند. میگوید که چطور یک کشیش یونانیِ آزادیخواه در برفِ تهرانِ آن سال در هوای شهری نفس میکشد که مهاجمِ تیمِ بلاتکلیفشدهی تاجِ تهران مبهوت روزگار است و اینکه چرا جنازهی نخستوزیرِ اعدامشده هنوز دفن نشده و در پزشکی قانونی باقی مانده و فروشندهی کتابهای جلدسفیدْ عاشقِ یک متخصص زنانِ ممنوعالکار شده است… رمان استخوانهای رضاخان را در جایی از تاریخ کشف میکند که مخاطب شگفتزده میشود، همانطور که یکی از بازماندگان دودمان صفوی در دفترِ مهدی بازرگان شاهد رقم خوردنِ تاریخ است. این میان مبارزههای پانزدهگانهی یک رزمیکارِ جوان است که دو زمان را بههم میدوزد. اویی که برای گرفتنِ کمربند مشکی ناچار میشود موضوعِ یک روز سرد و برفی شود در دیماه سال 1358… و این تازه شروعِ احضارِ ارواحِ رهاشده بر آسمان است… روزی که با بخارِ یک خشکشویی شروع میشود و تند و بیوقفه پیش میرود…
0 نظر