عراقی ها همچنان منتظر تسلیم شدن ما بودند. ناگهان عبداله نجفی دو نارنجک را، که تنها دارایی اش بود، از ضامن خارج کرد و با صدای الله اکبر بلند شد تا آن ها را به سمت تانک های عراقی پرتاب کند اما گلوله های دشمن زودتر به عبداله اصابت کردند. تعداد گلوله ها آن قدر زیاد بود که بلافاصله او را جلوی چشمان متحیر مانقش زمین کرد. وقتی به زمین می افتاد، دست هایش را زیر شکم خود برد تا انفجار نارنجک ها به بقیه آسیب نرساند. نارنجک ها بدنش را متلاشی کردند.[..] من آن شرایط و لحظات پر التهاب محاصره دشمن را با تمام وجود احساس می کردم. تا او بود، دلم قرص و محکم بود و توان غلبه بر ترسم را داشتم؛ درست مثل زمانی که برادر بزرگم، درویش، هنگام چوپانی در تاریکی کوه های اطراف روستایمان و در میان زوزه گرگ ها کنارم بود و من از هیچ چیز نمی ترسیدم. ولی اکنون آخرین پشتیبانم بر زمین افتاده بود و دیگر نفس نمی کشید، من نوجوانی پانزده ساله بودم که در میان آن همه دشمن، تنهای تنها شده بودم؛ تنها و پر از ترس و التهاب، بدون فرمانده!
0 نظر