گاه گاهی خش خش گیاهان از آمدن حیوانی خبرم می دهند و من چون خردی هراسان و همه تن اضطراب ، در تنگ ترین دقایقم تکان خوردن علفزار هرزه ای را به خود سخت می دیدیم! آه ای دنیا که در هرزگی علف هایت این چنینم کردی که من را در خود فرو می ریزی و می سازی و می سازی که کفتاری در نهانت به دریدنم مشغول است. من به مثال قورباغه ای می مانم که همه جهانش را برکه ای کوچک می یافت. من آواره ی پای شکسته بودم در آن فضای تاریک، و دست به آسمان برده ام تا مجالی برای دیدنم باشد. و چون کودکی نابلد و به سان شاگردی نوآموز، ترکش ندانسته های یاد نداده ای را در دوکف دستم می فهمم و این چنین است عقوبتم .... این بار می روم به اعماق برکه ای که در آن به جشن خرچنگ های گل نشین بنشینم ، و از لای لای لجن های متعفن اش، جسمم را به میعادگاه گم شدگان بسپارم و خود در طلب ازدواج دو وجود به موحدی بی غش بدل گردم. اکنون این منم هر آن چه را جز ماشین زمان در کف برکه ای گلین، آ»اد و با فراغ بال چون روحی عور و خالی از کثافت، و جسمی لطیف که در رویایی زمینی سپری می شود. ای برکه به روشنی می دانم، می شنوی آن چه را که از من شنیده می شود و می بینی هم آن چه را که از دو دیده گانم و می دانم که تو در منی و من چون تو، که هر دو یک جسم و یک روح و یک کالبدیم، که ما هر دو یک وجودیم وجودی سراسر و لبالب از هستی
0 نظر