کتاب پاییز فصل آخر سال است : بخشی از کتاب: شیشه را پایین میکشم و آه مسموم را با باد خنک پاییزی عوض میکنم. کولر را روشن کردی و کیف کردم از باد خنکی که به صورتم خورد. گفتی: (لیلی، لیلی، زنی که تمام تابستان را زیر گیسوی پاییزی او باید گذراند.) گفتی: (موهای تو برای من این رنگی آفریده شده. برای این که چلهی تابستان یاد پاییز بیفتم.) میپیچم توی کوچهی روزنامه که تمام درختهایش طلایی است. امروز همهی چراغها قرمز بود. نکند روز خوبی نباشد؟ توی همین کوچه جای پارک بود، یعنی روز خوبی است. قلبم تاپ تاپ میکند و آرام از کوچه میگذرم. باید خوبی امروز را لای همین ماشینها پیدا کنم و...
0 نظر