کتاب تکه های ساده ی من - صبح با صدای قرآن "عبدالباسط" از خواب بیدار شدم. عباس آقا مرده بود. زیاد شنیدم که مادر می گفت: دق کرد از دست این زنیکه و پدر که می گفت" چه حرفا، حالا می فهمم که مرگ قسمت عباس آقا بود و دق مرگ شدن قسمت مادر. پدر آن روزها ساکت شده بود. بیشتر توی حیاط می پلکید و زیر لب آواز می خواند. مادر توی آشپزخانه ظرف ها را به هم می زد و من صدایش را می شنیدم که می گفت: درد، زهرمار. روی دفترچه مشق خم می شدم. کلمات را پررنگ می کردم. آن قدر که انگشتم پینه کرده بود. با صدای بلند می خواندم و می نوشتم تا صدای پدر گم شود. مادر با خودش شروع کرد به حرف زدن و...
0 نظر