كتاب قصه هاي شيرين ايراني6-مرزبان نامه - مارگير با خودش گفت: حيف شد. اگر زنده بود، او را مي فروختم و پول خوبي گيرم مي آمد. بعد راهش را گرفت و رفت. يك قدم. دو قدم. سه قدم كه رفت، ايستاد. با خودش گفت: ماربزرگي است. شايد مهره ي مار داشته باشد. درست است كه خودش را نمي توانم بفروشم؛ اما مهره اش را كه مي توانم بفروشم. دوباره برگشت. رنگ از روي مار پريد. مارگير ول كن نبود. نفسش را دوباره توي سينه اش حبس كرد. مارگير خم شد و دستش را به طرف گردن مار دراز كرد و...
Menu
≡
╳
0 نظر