کتاب لطفن صندلی عقب بنشینید : بخشی از کتاب- حرف‌هایم را نمی‌فهمید. درست مثل او که حرف‌هایش را نمی‌فهمیدم. چشم‌هایش را بستم تا دنیا را از روشنایی اتاق‌خواب تاریک‌تر نبیند. می‌خواست لباسش را دربیاورم. اما من دست‌هایم را در پذیرایی جا گذاشته بودم روی مبل. چشم‌هایش را باز کرد. چشم‌های مرا بست. بعد پرتم کرد وسط حیاط مثل ته سیگارش و...
محصولات مرتبط
400,000 ریال
هجوم دوباره مرگ
350,000 ریال
رهایی
360,000 ریال
آوای وحش
200,000 ریال
سپید دندان
170,000 ریال
داستانهایی از نویسندگان زن انگلستان
350,000 ریال
غریبه ای در قصر
80,000 ریال
68
60,000 ریال
مجموعه افسانه های ایرانی(دفتر هفتم)
200,000 ریال
شکار شبانه
1,960,000 ریال
0 نظر