کتاب نقلی خان و دار و دسته اش : به طرفتان به دویدم تا بردن خانهی مادربزرگ نیا، وقت نفس زنان و عرق کرده در بردم او توی ایران چوبی نشسته بود و به کوه روبه رویش نگاه میکرد. پیش به من بود و حتما نزدیک شدنم را ندیده بود، اما نمیدانم از کجا فهمید که من داشتم به خانهاش نزدیک میدادم. وقتی از در باز خانه رد شدم قبل از اینکه داد بزنم : ( مادربزرگ... کمک...) او به طرفم برگشت و گفت: «بابا و ننهات کجایند؟» از پلههایی که زیر پایم جرقجرق میکردند بالا رفتم و مادربزرگ پرسید: «چای میخواهی برایت بریزم؟» گفتم: «یک نفر گوش یک لحاف گوش را بریده. هیولا هم پدر و مادرم را گروگان گرفته تا من گوشش را پیدا کنم و برگردانم.» مادربزرگ گفت: «گروگانگیری به شهر ما هم رسید بالاخره !» و برایم چای ریخت. گفت: «باید کارنقلی خان و دارودستهاش باشد. چند ساله که حیوانات کمیاب را شکار میکنند و رند و میفروشند و...
0 نظر