کتاب رویاهای بیداری : بخشی از کتاب: ?خواب میبیند که در کوچههایی خاک گرفته راه میرود. هیچ کس در کوچهها نیست. از سکوت کوچهها ترس برش میدارد. در انتهای آخرین کوچه به بیابانی میرسد که نه گیاهی در آن دیده میشود، نه درختی یا جنبندهای. همه جا تا چشم کار میکند خاک است. به تپهای میرسد. لبههای دامنش را جمع میکند، رو برآمدگی تپه مینشیند و به آسمان ابری نگاه میکند. باد موهای بلندش را به هم میریزد، از پشت سر صدای خشخشی میشنود. برمیگردد. مردی را میبیند که چهار دست و پا به سوی او میآید. صورت مرد پر از زخم است. برمیخیزد تا بگریزد، اما مردها و زنهای دیگری را میبیند که او را محاصره کردهاند و همانطور چهار دست و پا با صورتهای خون گرفته به سوی او میآیند. راه گریزی نیست. جیغ میکشد، اما صدایی از گلوش در نمیآید. او را تنگ در میان میگیرند و در یک چشم به هم زدن گودالی رو تپه میکنند. فقط گریه میکند. میخندند و هلش میدهند تو گودال و شروع میکنند به خاک ریختن روی او. قبل از آنکه زیر خاک دفن شود، جیغ دیگری میکشد و از خواب میپرد و...
0 نظر