دستکش سفید

کتاب دستکش سفید : بخشی از کتاب: سال آخر دبیرستان بود که با امیلی هان آشنا شدم. همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد. سر کلاس زبان انگلیسی او یک دختر آرام و ساکت در کلاس بود و ما از آن به بعد صمیمی شدیم. از یک سال قبل یا بیشتر گاهی حواسم به او جمع می‌شد و بالاخره انگار ناگهان سرم به سویش چرخید. آرامشش را دوست داشتم، متانتی که در او بود و حالت ایستادنش که انگار زمین زیر پایش را حس می‌کرد. من هم به آدمی نچسب، سردرگم، ناراحت، عصبی و مثل گربه‌ای محتاط تبدیل شده بودم و بعد از گذراندن یک سال رابطه عاشقانه نومیدانه با دختری دیگر، چنان شیدا و بیقرار شده بودم که در خوشحالی باز غم‌زده به نظر می‌آمدم. آرامش امیلی هان مرا جذب خودش کرد، انگار مدت‌ها منتظرم بوده است و...