کتاب شنل قرمزی : بخشی از کتاب: ?شنلقرمزی هنوز قسمت زیادی از مسیرش را نرفته بود که ناگهان با صدای شکسته شدن شاخههای پشت سرش وحشتزده شد و به عقب برگشت تا گرگی را که در پشت سرش ظاهر شده بود ببیند. گرگ پرسید : سلام دختر کوچولو صبح به این زودی کجا داری میروی ؟ شنلقرمزی با صدای وحشتزدهای گفت : به دیدن مادربزرگم میروم . او بیمار است . گرگ پرسید : چه چیز در سبد داری ؟ شنلقرمزی گفت : مقداری کلوچه و آبمیوه برای او میبرم. گرگ به او گفت : حالا که برای دیدن مادر بزرگت میروی بهتر نیست که یک دسته گل زیبا برای او بچینی و با خودت ببری؟ و...
0 نظر