کتاب گاهی برای دیدن، چشم ها را باید بست : بخشی از کتاب: یک ثانیه بیشتری در کار نبود چون من به همون یک ثانیه نیاز داشتم تا مطمئن بشم تنها از یک نفر برمی یاد که کیف پول و کیسه خریدش رو در شیرینی فروشی جا بگذاره و فقط با پاکت نان شیرینیهایی که خریده راه بیفته بیاد بیرون و اون کسی نمیتونه باشه مگر پریا! من سرم به کار خودم بود. از پسرک دستفروشی که کنار شیرینی فروشی، پایین ویترین فروشگاه مانتوفروشی سرپل تجریش، بساط پهن کرده بود، چند دسته سنجاق قفلی خریده بودم و داشتم توی کیف پولم دنبال پول خورد میگشتم که با شنیدن صدای مردی که با شتاب از شیرینی فروشی بیرون مییومد و بلند میگفت خانم... خانم کیف پول و ساک خرید تونو یادتون رفت... خندهام گرفت و سرم رو برگردوندم تا ببینم کسی که اینقدر حواسش پرته چه شکلی میتونه باشه! و...
0 نظر