کتاب فردی فرفره21-همسایه هیولا : بخشی از کتاب: همین که از در منزل خارج شدم، اتوبوس جلوی خانه نگه داشت. به خودم گفتم: «آخیش!شانس آوردم!» به زحمت از پلههای اتوبوس بالا رفتم و با قدمهای آهسته خودم را به بهترین دوستم، رابی، رساندم و کنار او نشستم. رابی پرسید: «حالت خوب است؟ قیافهات خیلی خسته است.» گفتم: «حالم خوب است، ممنونم. دیشب به قدر کافی نخوابیدم.» رابی گفت: «فکر میکردم مادرت اجازه نمیدهد تا دیروقت بیدار بمانی و برنامهی مستند کوسهها را از تلویزیون تماشا کنی.» گفتم: «البته که اجازه نمیدهد و...
0 نظر