کتاب پنجره از شب بیرون زده است : به درک که آینه های شکسته سهم من است که عشق سر می خورد از لای انگشت های من و سنگفرش و گلیم و قالی آباد می شود. به درک که این همه چتر گشوده ام و نمی باران نیامده است. به درک که هر چه ها می کنم و دستمال می کشم تصویر آنسوی شیشه کدر تر می شود. به درک که باشد یا نباشد مورچه ای لای درزی، دردی در دهلیز قلبی، قصه ای بر زبان پیز زن بی دندانی... به کجای این زمین بر می خورد که می رود و می رود دوار و بی خیال، در حرکت لاکپشتی کهکشانی اش که باشد یا نباشد تصویری در آینه شکسته ای ... بگذار این ماشین بشوید رخت ها را، بخار کتری بگزد انگشت هایم را، و قژقژ این دستمال بلغزد بر شیشه های مات ...
0 نظر