کتاب احتمال عکس و انزوا : تو خواب بودی. روی یک تخت، توی اتاقی که هیچی توش نبود. همهی اتاق خالی بود. کف اتاق موزاییک بود و گچِ دیوارهایش دم به سیاهی میزد. پنجره باز بود رو به دریا. پارچهی سفیدی که به دیوار بود در دست باد تکان می خورد.. تو اما همچنان روی تخت خواب بودی. ملافهای سفید هم کشیده بودی روی خودت، تا زیرگردن. مثل مُردهها، دقیقاً مثل مُردهها. تختِ تو ساده بود، چوبی و کوتاه، بدون تاج و لبه و هر چیز دیگر، ساده ساده. من توی اتاق راه میرفتم و نمیتوانستم حرف بزنم. صدام قفل شده بود، در نمیآمد انگار. داشتم دیوانه میشدم، هی میخواستم داد بزنم و نمیشد. اتاق در نداشت. تنها راه خروجش همان پنجره بود، رفتم سمتِ پنجره، پایین را نگاه کردم، ارتفاع خیلی زیاد بود، اتاق روی یک جزیره بنا شده بود که سطحِ آن هماندازهی سطح اتاق بود. پایین تا چشم کار میکرد فقط آب بود. آب بود و هیچ چیز دیگری نبود. نردبانی بلند بیرونِ پنجره بود. نمیفهمیدم به کجا تکیهاش دادهاند. هرچی دستم را دراز کردم تا برسم به نردبان نرسیدم. تو اما از خواب بیدار نمیشدی و...
0 نظر