کتاب از روزهای اخگروزنگار : ... «با همین چیزی که بهش گفتند فانتِین بود که همه چی یهو درهم برهم شد. حرمت همهچی شکست. دیگه هیچکی نگفت داوینچی، میکلآنژ، رافایل، فلان. بعد اون دیگه فقط امّلها میان هنوز برای این عتیقها ضریح درست میکنند. چرا؟ کی عقلش قد میده به من بگه چی شد مگه؟... هوم، دیگه اونها نابغه به حساب نمیان. دورهشون تموم شد رفت پی کارش. اصلش دیگه هنرمند به حساب نمیآن. هنرمند کیلو چنده؟ مارسل دوشاند همه را جارو کرد ریخت بیرون. عصر عصر مدرنه حالا. دیگه معلوم شد هنر واقعی کدومه...» گنجشک تپل روی نرده، پرهای پوشکرده خاکستریش را تکانی داد و یک گام پیشتر جست. تکهای رنگ طبله شده را نوک زد و باز سر ریزهاش گشت تا لای بالهایش را خار کند. دو لکه خامهای ابر، در آسمان نخستین صبح از هفته دوم مهر سر پیهم گذاشته بودند. نسیم بلورهای نور را روی سبزه آب خورده میلرزاند و غنچه رزی که درست روبروی پنجره چشم باز کرده بود داشت با حیرت باغچه کوچک و دنیای آسفالت دور و برش را دید میزد و...
0 نظر