جزیره گنج- شاهکار رابرت لوئیس استیونسون

کتاب جزیره گنج- شاهکار رابرت لوئیس استیونسون : بخشی از کتاب: یک روز کاپیتان از من خواست حواسم را جمع کنم و به محض دیدن مرد دریانوردی که یک پا دارد، او را باخبر کنم؛ یک سکه‌ی نقره هم جایزه‌ی این کار بود. از آن روز به بعد حتی در خواب هم دریانورد یک پا رامی‌دیدم. کاپیتان اگرچه مرد ساکتی بود، بعضی شب‌ها، همه‌ی ساکنان مسافرخانه را مجبور می‌کرد به داستان‌های وحشتناکش گوش کنند. داستان‌هایی درباره‌ی قتل‌ها و کشتارها و طوفان‌های مرگ‌آور دریا. همچنین گاهی شب‌ها در مسافرخانه آوازهای سنتی و قدیمی دریانوردان را می‌خواند و مردم را به همراهی با خود دعوت می‌کرد. البته در این مواقع، پول نوشیدنی همه‌ی آنها را نیز حساب می‌کرد. با این حال، به نظر می‌رسید مردم از او می‌ترسند و به خاطر ترس، صدایشان را در هم آوازی با او بالاتر می‌برند و ساعت‌ها ساکت می‌نشینند و به داستان‌های او گوش می‌دهند. پدرم هم همیشه نگران بود رفتارهای عجیب کاپیتان باعث ورشکستگی مسافرخانه نشود و...