کتاب چگونه راهبه شدم - سرما را تا مغز استخوانم احساس می کردم. قلب کوچکم آن قدر تند تند می تپید که هر لحظه ممکن بود بترکد. می دانستم من، که هیچ چیز از واقعیت نمی دانستم، می دانستم این مرگ است. چشم هایم باز بود و در کمال تعجب می توانستم قاتل صورتی رنگ را ببینم. آن قدر درخشان و زیبا بود که نمی شد دیدنش را تاب آورد. چشمانم چیزی نمی دید و مسلما من با عصب های بینایی یخ زده و صورتی ام همه چیز را می دیدم: عصب هایی شبیه بستنی توت فرنگی. ریه هایم با دردی وحشتناک از هم پاشیدند و قلبم برای آخرین بار در خود جمع شد و ایستاد و...
محصولات مرتبط
310,000 ریال
سه رمان کوتاه
1,200,000 ریال
درد
780,000 ریال
داستان های کهن اسکاندیناوی-اساطیر اسکاندیناوی
1,300,000 ریال
آپالاچیای آشغالی-داستان های آمریکایی
255,000 ریال
ماهی کور
2,500,000 ریال
خاما
200,000 ریال
خاطرات زنی که نصفه مرد و داستان های دیگر
180,000 ریال
روح غریب، جنگل تاریک
120,000 ریال
از برادران زخمی ما
70,000 ریال
0 نظر