کتاب هفت گنبد : بخشی از کتاب: ما دو تا برادر همخون بودیم توی خوابم، نشسته بودیم جلوی آینهی اتاق گریم، یکی فنون به صورت من میزد، یکی موهای برادرم را جوگندمی میکرد. مثل فیلمهای هندی، من خالی سمت راست چانه داشتم، برادرم سمت چپ. به من نگاه میکردیم و لبخند میزدیم. گریمورها رفتند، لامپهای صد میز گریم خاموش شد، چراغ اتاق خاموش شد، هیچ نوری در اتاق نبود، چشم چشم را نمیدید اما من میدانستم برادرم آنجا نشسته. برادرم را نمیدیدم ولی او سرجاش بود، اینکه من نمیدیدمش او را نفی نمیکرد، برادریمان را نفی نمیکرد. گفتم: (چرا چراغا رو خاموش کردن؟) و...
0 نظر