کتاب شولا : بخشی از کتاب: «خستهترین جای جهان چشمهای توست» این جمله را نوشته بود روی یک تکه کاغذ کوچک و همان دستنویس را گذاشته بود توی قاب عکس. در قاب عکس اما، عکس نبود. همین جمله بود. شاید پانزده سال میشد که وقتهای خستگی و دلتنگی، وقتهایی که هوا ردی از غروب جمعه داشت و او با حوصلهاش رفیق نبود، زل میزد به این قاب عکس بی عکس. نوشتهی روی کاغذ را نمیخواند، اتفاقا همان عکسی که نبود را میدید. آن روز، سالروز تولدش بود. صبح پاییزی خودش را یله کرده بود در حیاطی که پر بود از برگهایی با سینههایی به خسخس افتاده، به سرفه نشسته. با هر قدم در آن حیاط که عمری پنجاه ساله داشت، هر فصل، خودش را معنا میکرد. با نورستگیِ شاخهها در بهار، با بازی هرم گرما و سایههای درخت و نسیم؛ تابستان. با خشخش تک سرفههای برگهای زیر پا در پاییز، با برفی که دیگر نمیبارید و خاطره بود، زمستان، خاطرهی زمستان. حالا نور از کنار پرده از فاصلهی میان پنجره و پارچه، آنجا که آدمها میایستند تا بدون کنار زدن پرده، بیرون را تماشا، نیم تماشا، کنند و...
0 نظر